خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم
☺️
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذاشت
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد ؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد ؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روباهی خروسی را ربود. خروس در دهان روباه گفت
حال که از خوردن من چشم نمی پوشی نام یک پیغمبر را بر زبان بیار تا مگر به حرمت آن سختی جان کندن بر من آسان آید
قصد خروس آنکه روباه دهان به گفتن کلمه ای بگشاید و او بگریزد
روباه دندان ها برهم فشرد و نام _ جرجیس _ برد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ضرب المثلی که برای این داستان استفاده میکنند اینه که میگن